شنبه| جوان نجار که برای نصب قفسه جدید کتابخانهام آمده است، با تعجب به دور و برش نگاه میکند و میپرسد: «حاجی! همه این کتابها را خواندهای؟» دارم فکر میکنم که چگونه برایش توضیح دهم که برای نمونه کتابهای مرجع را یکسره مثل رمان نمیشود خواند یا برخی کتابهای دورهای چه کارکردی دارند و...؛ جوابم را خلاصه میکنم: «هنوز نه، اما شروع کردهام و دارم یکییکی میخوانم!»
یکشنبه| شب موقع برگشتن به خانه، مردی در تاریکی از کنار خیابان جلو میآید و دست تکان میدهد. بهنظر میرسد که خیلی عجله دارد. قدری جلوتر نگه میدارم و دندهعقب میگیرم و برمیگردم جلو مرد تا سوار شود. وقتی در ماشین مینشیند، سلام میکنم، اما جوابی نمیدهد و فقط روبهرو را نگاه میکند. انتظار دارم دستکم تشکری بکند که سوارش کردهام یا حتى بگوید که مسیرش کجاست، اما حالا سلام مرا هم جواب نمیدهد. قدری صبر میکنم و دوباره میگویم سلام، اما باز همچنان به روبهرو خیره شده است و هیچ پاسخی نمیدهد. با تعجب دستم را تکان میدهم و با اشاره میپرسم: «لااقل بفرمایید کجا تشریف میبرید!» منومنی میکند و چیزی گنگونامفهوم میگوید که در تاریکی درست متوجه نمیشوم. در همین حیرانی هستم که کاغذی از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. روی کاغذ نوشته شده است: «من ناشنوا هستم!»
دوشنبه| مطلبی که با صرف وقت بسیار و تمرکز فراوان نوشتهام، درست در لحظهای که میخواهم برای روزنامه بفرستمش، میپرد. ناباورانه با اضطراب و دستپاچگی چند بار فایلها را جستوجو میکنم، اما متأسفانه حدسم درست است. اثری از متن نیست و کامل پاک شده است! میخواهم گریه کنم. میخواهم گوشی را به دیوار بکوبم. سایهای کمرنگ و مبهم از واژههایی که با وسواس در کنار هم چیده بودم، از پیش چشمم میگذرد و تصویری تار از ترکیبی که برای تبیین مضمون ترتیب داده بودم، بهنظرم میرسد، اما از فکرکردن به شروع کار و آغاز دوباره نوشتن وحشت میکنم. بهیاد مؤلف نامدار «مغنی» میافتم که کتابش در رودخانه افتاد و مجبور شد همه را از اول بنویسد و بهیاد مرحوم سیدحسن میرجهانی که کار تمامشدهاش را از دست داد و دوباره از اول شروع کرد به نوشتن. تازگیها هم خواندهام که آقای چهلتنی بخش عمدهای از کتابش را دزدی ناکام در خیابان سرقت کرده و بهخیال آنکه در کیفدستی پول هست، بهباد داده است و ایشان ناچار شدهاند دوباره همه را بنویسند. وقتی درد اندک خود را با آن جراحتها و زخمها مقایسه میکنم، آرام میشوم و دوباره شروع میکنم به نوشتن از اول.
سهشنبه| شب تا صبح خواب بهروز وثوقی و دکترشریعتی را دیدهام. داشتم در خواب از دکترشریعتی میپرسیدم که مرحوم دکترعلیالوردی را دیده بوده است یا نه؟ او هم داشت روابط و آشناییاش با آن جامعهشناس مشهور و بزرگ عراقی را شرح میداد. فقط هرچه حالا دارم فکر میکنم، ربط میان وثوقی و شریعتی را نمیفهمم!
چهارشنبه| در سربالایی خیابان، جوان راننده پیکموتوری سرعتش را کم میکند و تعارفی میزند: «حاجی بفرما!» میگویم: «ممنون، دیگر رسیدهام!» میگوید: «حاجی دعا کن یک دختر همهچیز تمام، گیرم بیاید!» بعد هم قبل از اینکه جوابی بدهم، میپرسد: «قسمت است؟ یعنی خدا نوشته است؟» سری تکان میدهم و میگویم: «انشاءا... خوشگل و پولدار و خوب!» میخندد و گازش را میگیرد که برود و در همان حال دستش را تکان میدهد و میگوید: «و البته با خدا، با خدا و مؤمن!»
پنجشنبه| پیرمردی که کنار پیادهرو با ترازویش ایستاده، از دور به من خیره شده است، طوریکه وقتی به مقابل او میرسم، روی ردشدن و گذشتن ندارم. عبایم را جمع میکنم و روی ترازو میایستم. عقربه ترازو ۷۵ کیلو را نشان میدهد. میخواهم پایین بیایم و بروم، اما پیرمرد نمیگذارد پایم را بردارم و با وسواس و جدیت، طوریکه انگار دارد داروی بیهوشی را برای عمل جراحی تزریق میکند، خم میشود و با دقت صفحه را میبیند و نتیجه را اعلام میکند. درحالیکه دارم اسکناس را از جیبم درمیآورم، به او میگویم: «نمیشود کاری کنی که ۶۰ تا باشد؟» انتظار دارم بخندد و ریسه برود، اما شوخیام را متوجه نمیشود و با همان جدیت میگوید: «نه، من بلد نیستم!»